چی شد طلبه شدم
#چی_شد_طلبه_شدم
از بین هفتا بچه، من ششمی بودم، درسخون و منظم البته توی درس. اولین کسی که یا بهتر بگم تنها کسی بودم که توی فامیل مادری وپدری رفتم دبیرستان نمونه دولتی! نه توی مدرسه حرف وحدیثی از حوزه شد نه توی فامیل روحانی داشتیم نه اصلا کسی به این فکر می کرد که دخترش را بفرستد حوزه!
البته خانواده مذهبی ای داشتم ولی کسی حواسش به حوزه وطلبگی آن هم برای خانم نبود. درعوض چون مدرسه نمونه درس می خوندم همه منتظر بودند یه پزشک تحویل جامعه بدهند، از شما چه پنهان خودم هم منتظر بودم برم دانشگاه وداروسازی بخوانم، حتی الان هم که سطح3 را تمام کردم به داروسازی علاقه دارم.
اما …. اولین سالی که امتحان کنکور دادم خیلی جدی نگرفتم، چون می خواستم سال بعد بهتر بخوانم برای همین سال اول رتبه نیاوردم. سال بعد حسابی خواندم، خواندم وخواندم. درسها را حفظ حفظ بودم، صبح تا شب توی اتاق درس می خواندم وهمه هم همکاری لازم را می کردند. نازم را می خریدند و هوامو داشتند. روز کنکور فرارسید ومن با آمادگی رفتم سر جلسه. امتحان خوبِ خوب بود ولی من قبول نشدم. باورم نمی شد، هیچ کس باورش نمی شد! همه می گفتن تو که درسخون بودی، تو که نمونه دولتی بودی، پس چی شد؟!
به خاطر استرس و درس خواندن زیاد و البته مشکلاتی که برایم پیش آمد (که نمی توانم بگویم) حسابی به هم ریخته بودم، از درس خواندن بدم آمد ، از کتابهایم متنفرم شدم همه را جمع کردم و گذاشتم یک گوشه، به خودم گفتم دیگه دانشگاه بی دانشگاه! الان فقط به یک چیز فکر می کنم: ازدواج با یک مرد خوب!
تصمیمم جدی بود! ولی …… انگار خدا جدی نگرفته بود. خواستگار کجا بود، اگر هم می آمد خوبش کچا بود! خلاصه وقتی دیدم یکی دو ساله تو خانه علاف نشستم وکاری نمی کنم وازدواج هم نکردم، تصمیم گرفتم به کلاس خیاطی بروم. 6ماهی به کلاس خیاطی رفتم که دختر همسایه مان گفت: حالا که دانشگاه قبول نشدی حداقل برو حوزه یه مدرکی بگیر، شما که اینقدر درست خوب بود حیفی! (یعنی حوزه را اصلا در حد دانشگاه نمی دانست فقط جهت گذران وقت می گفت)
آن روز تصمیم گرفتم برای گذران زندگی برم حوزه، به هیچ کس هم نگفتم می خوام واسه حوزه بخونم (آخه اون موقع آزمون ورودی داشت) درنتیجه کسی هم همکاری نمی کرد فقط مادر وپدرم می دانستند. درکمال ناباوری توی اون شرایط که اصلاً نمی شد درس خواند، حوزه قبول شدم. (تازه فهمیدم که من واقعا برای دانشگاه خونده بودم و
چیزی کم نذاشته بودم). خلاصه همان ترم اول طلبگی تصمیم گرفتم به محض اینکه ازدواج کردم حوزه را رها کنم وبرم دنبال کارم، اما امان از دست سرنوشت؛ شوهر کجا بود!
این مربوط به ترم اول از سال اول بود، فقط همان وقت؛ اما ….. اما به ترم دوم که رسیدم کاملا فکرم عوض شد؛ خیلی جدی تصمیم گرفتم هم سطح3 ادامه بدهم وهم حتی اگر شوهر کردم، حوزه را رها نکنم. محیط حوزه، معنویت حوزه، کار خودش را کرد. حالا از اینکه به کسی می گفتم طلبه ام، خجالت نمی کشیدم، دیگه از اینکه به خاطر دانشگاه نرفتن وحوزه رفتن مسخره بشم، غصه نمی خوردم!
حالا دیگه من عاشق جایی شده بودم که یک روز اصلا نمی دانستم وجود داره، اصلا دوستش نداشتم ومجبوری واردش شده بودم، حالا دیگه وضع خیلی فرق می کرد. هدف پیدا کرده بودم، آنهم هدفی مقدس! خودم را شناخته بودم، خدا را، امام زمان را شناخته بودم. حالا دیگر هیچ جوری نمی توانستم طلبگی را رها کنم، فکر وذهن وزندگی ام شده بود حوزه وطلبگی!
حالا دیگر #طلبه_شدم.
آنقدر به این راه و این مکان علاقه وانس پیدا کردم که با وجود قبول شدن همزمان در سطح3 و ارشد دانشگاه، حوزه را انتخاب کردم، آنقدر وابسته به حوزه شدم که به همسرم گفتم: یکی از شرایط ازدواجم این است که اجازه بدی به تحصیل وکار در حوزه ادامه دهم وگرنه مطمئن باش بین شما وطلبگی، #طلبگی ر انتخاب می کنم.
حالا وقتی به عقب نگاه می کنم می بینم تنها دلیل من برای #طلبه_شدن، فقط فقط #خدا بود! خدایی که همیشه همراهم بود وبهترین را برایم انتخاب کرد! خدایی که هیج وقت تنهایم نگذاشت، خدایی که خدایی سر #طلبه_شدنم منت سرم گذاشت.
خداجون! متشکرم
این هم عکس حوزه ای که مرا عاشق خودش کرد!